تو اي چشمها محو زيباييت
بهار است و فصل شكوفاييت
مگر مي شود كند با سادگي
دل از چشمهاي تماشاييت
درآيينۀ اشك شفاف من
چه زيباست طرز خودآراييت
خيال سرودن چگونه نشست
در احساس رنگين روياييت
زدلبستگانت كسي پي نبرد
به اسرار عشق معماييت
من و اين تن سرد دلمرده ام
تو و آن دم گرم عيساييت
نگاه من خسته كي مي رسد
به ژرفاي چشمان درياييت
كسي جز تو ما را تحمل نكرد
بنازم به صبر و شكيباييت