loading...
حرف دلنشین..و... پزشکی
rahim بازدید : 142 پنجشنبه 15 مهر 1395 نظرات (0)

با سابقه کاری محدوده شهرک غرب فروشگاه نمایندگی برند پوشاک مدیر مجرب خانم و آقا
اطلاعات تماس آگهی

  • تلفن تماس: ۰۹۰۱۹۷۴۳۰۳۲

 

استخدام و کاریابی

rahim بازدید : 292 یکشنبه 03 اردیبهشت 1391 نظرات (1)

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

rahim بازدید : 431 سه شنبه 08 فروردین 1391 نظرات (5)

همسرم با صدای بلند گفت: “تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.”
آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: “باشه بابا، می 
خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم.بابا، اگر 
من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
گفتم: “قول میدم.” بعد 
باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: “آوا، عزیزم، نباید برای 
خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. ”
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.” و با حالتی دردناک تمام شیربرنج 
رو فرو داد.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظاردر چشمانش موج میزد. آوا گفت: “من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.” تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: “وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.” و مادرم گفت: “فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملاً نابود میشه.” گفتم: “آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟”. آوا گفت: “بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟” آوا 
اشک می ریخت. “شما به من قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم 
فریاد زدن: “مگه دیوانه شدی؟
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز 
دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه 
شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی 
تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای 
بلند آوا را صدا کرد و گفت: “آوا، صبر کن تا من بیام.” چیزی که باعث حیرت من 
شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت: 
دختر شما، آوا، واقعاً فوق العاده ست” و ادامه داد: “پسری که داره با دختر 
شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره.” زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه 
کنه. “در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی 
درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم 
کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و 
بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی 
کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده های 
محبوب خداوند هستین که 
دختری با چنین روح بزرگی دارین.”
سر جام خشک شده بودم.. گریه‌‌م گرفت!
فرشته کوچولوی من، تو به من درسی دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که اونجور که می خوان زندگی می کنن؛ بلکه کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن 
تغییر میدن.

rahim بازدید : 326 دوشنبه 07 فروردین 1391 نظرات (0)

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام

rahim بازدید : 302 یکشنبه 06 فروردین 1391 نظرات (0)

تقدیم به همه کسانی که دلشون فقط جای خداست
دور از اب سرد دریا
روی دست گرم ساحل
نیمه جون شد یه ماهی
توی گرما میزنه دل
شاهد لحظه مرگش گرمی خاک زمینه
دیدن یار قشنگش التماس اخرینه
واسه ماهی خیلی سخته طعم گرما رو چشیدن
ازدم تشنه ساحل تالب دریا دویدن
ماهیهای خسته از دور 
همه با چشمهای گریون
میبینن که توی ساحل
باز یه ماهی میزنه جون

بیایید برای هم دعا کنیم

rahim بازدید : 478 شنبه 05 فروردین 1391 نظرات (1)

دو چیز را همیشه فراموش كن:

خوبی كه به كسی می كنی

بدی كه كسی به تو می كند


همیشه به یاد داشته باش:

اگر در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار

اگر در سفره ای نشستی شكمت را نگه دار

اگر در خانه ای وارد شدی چشمانت را نگه دار

اگر در نماز ایستادی دلت را نگه دار


دنیا دو روز است:

یک روز با تو و یک روز علیه تو

روزی كه با توست مغرور مشو

و روزی كه علیه توست مایوس نشو

چرا كه هر دو پایان پذیرند


آموختن را بکار ببند:

به چشمانت بیاموز كه هر كسی ارزش نگاه ندارد

به دستانت بیاموز كه هر گلی ارزش چیدن ندارد

به دلت بیاموز كه هر عشقی ارزش پرورش ندارد


سه چیز را از هم جدا كن:

عشق، هوس و تقدیر

چون اولی مقدس است و دومی شیطانی

اولی تو را به پاكی می برد و دومی به پلیدی

در دنیا فقط 3 نفر هستند كه بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را برطرف میكنند، پدر و مادرت و نفر سومی كه خودت پیدایش میكنی، مواظب باش كه از دستش ندهی و بدان كه تو هم برای او نفر سوم خواهی بود چرا که در ترسیم تقدیرت نیز نقش خواهد داشت.

چشم و زبان، دو سلاح بزرگ در نزد تو هستند
چگونه از آنها استفاده میكنی؟ مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب، زندگی گیر یا زندگی بخش؟

بدان كه قلبت كوچک است پس نمیتوانی تقسیمش كنی
هر گاه خواستی آنرا ببخشی با تمام وجودت ببخش كه كوچكی اش جبران شود.

هیچگاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یكی ندان
چون همه اینها اجزاء كوچكتر عشق هستند نه خود عشق.

همیشه با خدا درد دل كن نه با خلق خدا و فقط به او توكل كن
آنگاه می بینی كه چگونه قبل از اینكه خودت دست به كار شوی، كارها به خوبی پیش می روند.

از خدا خواستن عزت است
اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حكمت است.

از خلق خدا خواستن خفت است
اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.

هر چه می خواهی از خدا بخواه و در نظر داشته باش كه برای او غیر ممكن وجود ندارد
و تمام غیر ممكن ها فقط برای کسانیست که
از ایمــان دل بریده اند و امیــد را به دل راه نمی دهند.

rahim بازدید : 442 چهارشنبه 02 فروردین 1391 نظرات (10)

پسر کوچک لباس هایش را با عجله دراورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش پیش میرفت مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسر را گرفت تمساح پسر را با قدرت میکشید اما عشق مادر به او انقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسر در کام تمساح رها شود کشاورزی در حال عبور از ان حوالی بود صدای فریاد مادر را شنید به طرف انها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد پسر را سریع به بیمارستان رساندند دو ماه گذشت تا بهبود یابد پاهایش با ارواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازویش جای زخم ناخن های مادر مانده بود خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان بدهد پسر لباسش را کنار زد و با ناراحتی زخم هارا نشان داد سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت این زخم هارا دوست دارم این ها خراش های عشق مادرم هستند
گاهی مانند یک کودک قدر شناس
خراش های عشق خداوند را به خودت نشان بده 
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند 

rahim بازدید : 371 چهارشنبه 02 فروردین 1391 نظرات (2)

من حسودی میکنم
به تموم چشمایی که یه روزی تو رو میببینن
از تو باغچه نگاهت گلای نرگس میچینن
به همون تکه زمینی که قدمهاتو میذاری
به تموم دستهایی که دستتو یه روز میگیرن
به گلای نرگسی که عطر و بوی تو رو دارن
به بال فرشته هایی که زیر پاهات میذارن
به همون لحظه نابی که بالاخره میآیی
نازنینم نازنینم تو کدوم جمعه میآیی
***/اللهم عجل لولیک الفرج***

rahim بازدید : 430 سه شنبه 01 فروردین 1391 نظرات (6)

ز کــــــــــوی یار می‌آیــد نســــــیم باد نــــــــوروزی
از ایـــن باد ار مـــــدد خواهـــــی چراغ دل برافروزی



چــــو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قــــــارون را غلـــــط‌ها داد ســــــودای زرانــدوزی

ز جــــــام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
کـــــه زد بر چرخ فــــــیروزه صـــــفیر تخت فـــــیروزی

به صــــــحرا رو کـــــه از دامـــــن غبار غم بیفشانی
به گــــــلزار آی کــــــز بلـــــبل غــــزل گفتن بیاموزی

چو امـــکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مــــجال عـــــیش فــــرصت دان به فیروزی و بهروزی

طــــریق کـــام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کـــــلاه ســــروری آن است کــــــز ایــن ترک بردوزی

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غــــنچه بیرون آی
که بیــــــش از پنج روزی نیــــست حکم میر نوروزی

ندانـــــم نوحـــــه قـــمری به طرف جویباران چیست
مگــر او نیز همــــــچون مـــــن غمی دارد شبانروزی

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش
خدایا هیچ عــــــاقل را مــــبادا بــــــخت بـــــــد روزی

جدا شد یار شـــیرینت کـــنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این اســت اگـــر سازی و گر سوزی

به عجب عـــلم نتوان شد ز اســـباب طـــرب محروم
بیا ساقی کـــه جـــــاهل را هنــــــیتر می‌رسد روزی

می انــــدر مجـــــلس آصف به نوروز جــــــلالی نوش
که بخشـــــد جـــــرعه جـــامت جهان را ساز نوروزی

نه حـــــافظ می‌کند تنها دعــــــای خـــواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خــــــــواهد جــــــــهان عیدی و نوروزی

جنابش پارســـــــایان راســـت مـــــــحراب دل و دیده
جبیـــــنش صبــــــح خیــزان راست روز فتح و فیروزی


از : بنده روسیاه
به : خدای سپیدی ها

از خدای مهربان خواهانم که چنان سال پر خیر و برکتی به مردم هدیه دهد که تا به حال چنین سالی را ندیده باشیم.
از خداوند مهربان سلامتی بیماران ، امیدواری نا امیدان ، حل شدن مشکلات همه مخصوصاً جوانان ، نجات یافتن تمام معتادان از بند اعتیاد ، پاک شدن جامعه از فقر و فحشا ، برکت روزی حلال ، سلامتی جسم و جان ، ایمان و عشقی قویتر به خدا ، دنیایی برای آباد کردن آخرت ،و عشقی که بتوان با آن بر هوی و هوس چیره شد را خواهانم.

آمین

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 37
  • کل نظرات : 118
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 20
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 297
  • بازدید ماه : 297
  • بازدید سال : 1,063
  • بازدید کلی : 27,629
  • کدهای اختصاصی
    Online User